رمان بارونی عشق

و عشق نه اینکه قدم زدن زیر بارون توی یه روز پاییزی....عشق یعنی بودن توی قلب هم حتی تو قبر....اخ که چقدر دوریم عزیزم


حرف اول...

   سلام به همه دوستای عزیزم....خوبین؟خوشین؟به وبلاگ رمانای عاشقونه خوش اومدین....وبلاگ خودتونه!!!

توی  این وبلاگ خواستم چندتا از داستانایی که خودم نوشتمو بذارم تا شما نظر بدین و بلکه بتونم نوشته هامو بهتر کنم البته بعضیاش واسه دوران جاهلیته!یعنی منظورم اینه واسه چند سال پیشمه!....اگه رمانی ،داستانی،توی هر سبکی و از هر نویسنده ی مد نظرتون خواستین یا اسم داستانی و...بگین براتون میذارم تا همینجا بیاین بخونین....

منتظر نظراتتون هستمااااا

 

           

              از عاشقانه ما در گلو شکست / حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست

                                        
                     

               
فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند / تنها بهانه ما در گلو شکست

                                                                 


              تا آمدم که با تو خداحافظي کنم /
بغضم امان نداد و وداع در گلو شکست . . .

                                                                                      

 

نایت اسکین

پنج شنبه 2 خرداد 1398برچسب:,

|
 
sms.

روی قلبی نوشته بودن شکستنی است مواظب باشین

ولی من روی قلبم نوشتم شکسته است ، راحت باشید . . . !

 

 

یادم نرود که :

من تنها هستم ، اما تنها من نیستم . . . .

 

 

 

روزی می شود که برگ برنده ات دل می شود

اما تو دیگر حاکم نیستی . . .

 

.

.

.

اگر نسیمی شانه هایت را نوازش کرد

بدان آن هوای دل من است که به یادت می وزد . . .

.

.

.

دستهایت را زیر تنهاییم ستون کن که من از آوارگی بی تو بدون میترسم  . . .

.

.

.

درود بر آدم های خوب ، آنها که در اندیشه ی دیگران تصویر زیبا می نگارند  . . .

.

.

.

عشق یعنی وقتی هزار دلیل برای رفتن هست

هنوز دنبال یه بهونه‌ای که بمونی . . .

.

.

.

چمن ها بی تو زیبایی ندارد / بهار و گل دلارایی ندارد

فریب کَس نخوردم جز تو ای یار / که دیگر کَس فریبایی ندارد . . .

.

.

.

احساس تو طروات باران است / بر زخم شکوفه های گل درمان است

هروقت که در هوای تو میچرخم / انگار نفس کشیدنم آسان است . . .

.

.

.

تو این  “مـــَــن ها “  را از خودت  “مــِـن‌ها”  کن

من میـمیرم برای باقی مانده ات . . .

.

.

.

 تا کی دل من چشم به در داشته باشد ؟

ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد

 آن باد که آغشته به بوی نفس توست

از کوچه ما کاش گذر داشته باشد . . .

.

جمعه 7 تير 1392برچسب:,

|
 
شب ازدواج و لباس عروس و عشق واقعی گذشته...

اینم یه داستان کوتاه دیگه....
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…


 

جمعه 31 خرداد 1392برچسب:,

|
 
یه خبر...یه شتاب...یه حسرت...

 

ایـــــــــــــــــــــنم یه داستان کوتاه...نامردین اگه نظر ندینا

 

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با

خودش زمزمه كرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یك روز به خاطر ازدواج با

ژاله سر از پا نمی شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند.انها همسایه

دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله

خونشونو فروخت تا بدهی هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.

بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی

خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور كنار پنچره

ایستا ده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند به طرف در ورودی

دانشگاه می آمدند نگاه می كرد. منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه

می كرد یك آن خشكش زد ژاله داشت  وارد دانشگاه می شد.  منصور زود

خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با

دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی. بعد سكوتی میانشان

حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم

سرشو به علامت تائید تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم

حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی كه از قدیم  میانشون بود

بیدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و

دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یك عشق بزرگ،

عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم می كرد وبه خاطر این موضوع خیلی

ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به

همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله

بی چون چرا قبول كرد طی پنچ ماه سور سات عروسی آماده شد ومنصور

ژاله زندگی جدیدشونو اغاز كردند. یه زندگی رویایی زندگی كه همه

حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا،

رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت

رو گرم می كرد.

ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.

 در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به

 بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند بیماری

ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم

  برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان

انجا هم نتوانستند كاری بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره

ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه

دار شدن براش می گفت.

ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر كرد منصور از این زندگی سوت و كور

خسته شده بود و گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد.منصور

ابتدا با این افكار می جنگید ولی بلاخره  تسلیم این افكار شد و تصمیم

گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معركه

بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی

جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش. حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.

یه شب كه منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن

ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست

از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده

جراتشو جمع کرد و گفت  من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی

بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم.......  دراینجا ژاله

انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در انجا با هم محرم

شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین

آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختی تكیه داد

وسیگاری روشن كرد  وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش

خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز

كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت

ورفت. منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد .

ژاله هم می دید هم حرف می زد . منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا

این بازی رو سرش آورده . منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا

باهام بازی كردی و با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر

معالج ژاله. وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكترو

گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دكتر در

حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش

دعوت می كرد بعد  از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا

شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف

تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش

یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا

سلامتیشو بدست آورد.همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم

 برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون

حرف دكتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت. دكتر گفت: اون می

خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

 منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...

بازم میگم نظررررررررررررررررررررر یادتون نره

جمعه 31 خرداد 1392برچسب:,

|
 
ساز مخالف

به سیــــــــــــــــــــــــم آخر…

 

ساز میزنم امشــــــــــــــــــــــــب…!

 

به کوری چشم دنیــــــــــــــــــــــــا….

 

که ســــاز مخالــــــــــــــــــــــــف

 

 میزنــــــــــــــــــــــــد…

 

با من...!

*****************************

 

 

جمعه 31 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

 نایت اسکین
شايد نوازش نسيم
باران نم نم مي باريد و از پشت پنجره كوچه را مي ديدم در انتهاي اين كوچه خاكي غروب زيباي آفتاب بود و بوي نم خاك به مشام مي رسيد .احساس كردم قلبم كشيده ميشود
صداي خشن رعد و برقي مرا از پنجره دور كرد .روي صندلي چرخ دار خودم نشستم و به آن پنجره خيره شدم .صداي در اتاقم مرا به خود آورد
-            بفرماييد
-            سلام خسته نباشيد
-            سلام سلامت باشين
-            خانم دكتر.جواب آزمايش را آوردم نشان بدم
-            بله ،خواهش ميكنم
بعد مدت كوتاهي گفتم:خب...خوبه عاليه!تبريك ميگم مشكلي نيست فقط ورزش وتغذيه مناسب هرگز نشه فراموش!
-            واقعا!ممنون.مرسي
-            خواهش ميكنم
-            با اجازه
دوباره در بسته شد.احساس سوزش شديدي در قلبم كردم باز به سمت پنجره نگاه ميكردم كه باز هم صداي در بود كه مرا به خودش آورد.در همون حالت گفتم بفرماييد
-            سلام
-            سلام بفرمايين
-            خوب هستين؟خسته نباشين!
-            چرخي زدم و برگشتم واي خداي من!مرتضي بود.شوكه شدم در همون حال گفتم ممنون.سلامت باشين بفرماييد.
-            راستش يكم احساس درد توي ناحيه قفسه سينه دارم كه با سوزش شديدي همراه هست.
-            براتون آزمايشي مينويسم نتيجه را برام بيارين
-            بله حتما
-            دفترچه را گرفتم و خود نويس را برداشتم تا آزمايشي را براش بنويسم يك لحظه به فكر فرو رفتم.اما زود به خودم اومدم و براش ازمايشي نوشتم
-            - خانم دكتر...
-            بله؟
-            هيچي...
نوشتم و دفترچه را بهش دادم از اتاق خارج شد و من گوشي را برداشتم و گفتم ديگه كسي را راه نديد
قلبم هنوز سوزش داشت.سرم را روي ميز گذاشتم و گفتم ياد دوران گذشته،دوران دبيرستان بخير....
مثل هميشه سر كوچه از مريم خداحافظي كردم و به خانه رسيدم كيفم را گشتم اما كليدم نبود.زنگ در را به صدا در آوردم
امير در را باز كرد و گفتم به سلام آقاي داداش.!
-سلام آبجي ما!
-چطوري؟
اون موهارا نذاري تو يه وقت!
-            اي برادر گرامي!كو مو؟!
-            .....
-            اه ول كن
-            با من كل كل نكن خير سرمون برادر بزرگيما
-            چشم برادر بزرگ
به وسط حياط رسيدم باز صداي مامان پير بلند شده بود كنار حوض بود و ميخواست براي نماز ظهر وضو بگيرد.رفتم پشت سرش و يكدفعه داد زدم :به..سلام پير ماما..چطوري؟
در حالي كه عصايش را بلند ميكرد گفت:پير ماما و...
-چشم بابا...مامان پير...!
دختر تو كي ميخواي مثل همه رفتار كني؟اخه تو چرا....؟
-            پير ماما من كه همه نيستم....
بعد رفتم و مثل هميشه كيفم و انداختم توي راهرو و يواش رفتم آشپزخانه .
مامان داشت آش را هم ميزد .نمكدان را برداشتم و رفتم بالا سر غذا داشتم نمكدون را خالي ميكردم كه مامان با ملاقه زد رو دستم .بچه چيكار ميكني؟!
-            سلام بر مامان گل خودم!
-            تو نميتوني يك بار درست سلام كني؟!
-            نه...نه...
رفتم توي اتاقم و لباسم را عوض كردم و روي تخت انداختم و نشستم
صداي در خونه بلند شد.
"امير...امير...پاشو مگه نميشنوي؟زنگ ميزنند "اين صداي مامان بود
امير:مامان به مهسا بگو.
از توي اتاقم داد زدم اگه دوستاي شما بودن چي بگم؟الان ميرم
-            لازم نكرده خودم ميرم
-            هه هه ديدي رفتي
-            دختره ي....صبركن الان كه ميام
امير رفت و در را باز كرد
-            سلام آقا امير
-            سلام مريم خانم خوبين؟
-            ممنون.مهسا هست؟
-            آره بيا تو
-            نه.مرسي.بگين بياد دير شد
نایت اسکین

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

-            كجا؟
-            كلاس ديگه
-            چه كلاسي؟
-            آقا امير يعني شما نميدوني خواهرت زبان ميخونه!!!
-            آره اهان!حواس نميذاره كه...
در حالي كه از گردن امير آويزان بودم گفتم مريم جون داداش ما تا حالا دختر نديده و با دختر جماعت حرف نزده ،روش نميشه."منو از گردنش پايين آورد و گفت :بيا پايين دختر گنده!بيا برو سر كلاست
-            باشه داداشي
-            صبر كن مهسا
-            چيه؟
-            چرا اينقدر صورتت و روغني كردي!پاك كن
-            امييييييير؟
-            بفرما؟
-            نه ديگه!
-            برو گمشو مهسا
-            خداحافظ داداشي
-            به سلامت عزيزم
رفتيم سر كلاس
-            هاي تيچر!
-            هاي؟هاي و زهر مار!
-            ا....چرا استاد؟
-            كجا بودين؟چرا دير كردين؟
-            "ساري"استاد(متاسفم به انگليسي!)
محمد داد زد :نه استاد دروغ ميگن
همه به محمد نگاه كرديم كه گفت:بله؟مگه چيه؟من خودم ديدم تو چالوس بودين!!نه ساري1!!
همه خنديديم و رفتيم روي صندلي هامون نشستيم
محمد گفت خب...كلك كجا بودي؟
-            پيش رفيقم.
-            ميگم هفت قلم آرايش كردي!
-            خفه شو
-            چشم.جدي ميگي؟
-            خفه شو را آره اما پيش رفيق بودنمون و نه بابا.
-            خيلي زرنگي دست پيش ميگيري و پس ميزني.!
-            تا دلت بسوزه!
-            اوف....اوف...
-            چيشد؟
-            دلم داره ميسوزه!
-            مسخره.
-            مهسا دوستت دارم
-            ولي من ندارم
-            مرسي.
-            خواهش...
معلم گفت ساكت
-            چشم
بعد از كلاس .از موسسه بيرون امديم.يك ماشين بوق آهسته اي زد توجهي نكرديم اما مريم گفت مهسا مرتضي هست بيا بريم
-            نه من نميام
-            بيا ديگه
-            ولي..
كار از كار گذشته بود و من توي ماشين بودم.
-            سلام آقا مرتضي
-            سلام از ماست.خسته نباشين
-            سلامت باشين
مريم:بريم بستني؟
گفتم نه دير ميشه
مريم:مرتضي تو يه چيزي بگو
-            من حرفي ندارم مهسا خانوم مياين؟
يه چشم غره به مريم رفتم كه مريم گفت بريم داداشي
رفتيم توي يك كافي شاپ و بستني سفارش داديم .يك لحظه چشمم به امير افتاد كه ما را نگاه ميكرد نگاهم را دزديدم .امير سر ميز آمد و گفت:به به....داداش مري!چطوري با مرام!
-            سلام آقا امير بفرما بنشين
-            سلام داداشي
مريم: سلام اقا امير
سلام.و سلام بر آبجي ما.تو نميگي مامانينا نگران ميشن
آره راست ميگفت.اصلا به فكرم نبود
زنگ زدم خونه.مامان پير گوشي را برداشت
-            الو...
-            بخور پلو..
-            مهسا؟كجايي؟
-            سلام پير ماما .چطوري؟
-            پير ماما و زهر مار.
-            ا..نگران شدين؟
-            بله گفتيم بردنت راحت شديم.
-            نظر لطفتونه!
-            پيرماما....مامان كجاست؟
-            همين جاست...گوشي..
-            پيرماما...
-            زهر مار به من ربطي نداره
-            چشم ببخشيد مامان بزرگ .مامان و اروم كنا.
-            دختره ي پر رو باشه.
-            مرسي پير ماما.
-            اصلا الان بهش ميگم
-            غلط كردم ..نه مامان جون...نگو
-            خداحافظ
-            باي باي

 

نایت اسکین

نظـــــــــــــــــر یادتون نره

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

روبه امير كردم و گفتم:خب امير آقا اينم مامانينا
آره؟
-            اره...
-            بلند بشين بريم ديگه ؟
-            بعد همگي به پارك رفتيم بيچاره مرتضي!به مريم ميگفتم مريم اين مرتضي چقدر ساكته واي رو عصابه خيلي هم خشنه.خدا بيامرزتت!
-            اي مهسا جون...
-            جون..
-            هيچي باب افسوس
بعد رفتيم خونه مامان داشت روي پله ها بالا و پايين مي رفت رفتم كنارش وگفتم سلام بر مادر ..
دستش و بلند كرد كه گفتم"اوه..ترمز...ترمز....اين چه وضعه استقباله؟ميدونم دلتون تنگ شده بود.
بغلم كرد و گفت "خب دختر خوشگل بگو ميري تا غروب بيروني ما هم بدونيم يعني ما بايد از پير ماما بشنويم.يكدفعه داد زدم مامان جون..ماماني...بيا ببين عروست چي ميگه!چطوري صدات ميكنه! ميگه پير ماما...
مامان:مهسا....شر...
پير ماما آمد و گفت بله ديگه مادر و دختر و....و غر زدن را از سر گرفت!رو به مامان كردم و گفتم بهتره من زحمت و كم كنم.
امير هم داشت نگاه ميكرد كه چطوري خودم و از مخمصه نجات دادم و ان ها را به جون هم انداختم .يكدفعه انگار كه بهش شوك داده باشن يادش افتاد ميخواد منو بزنه!رفتم توي اتاق اما دير شده بود اونم پريد توي اتاق و دستام و گرفت و گفت:خب !حالا گيرت آوردم.خودت بگو چطوري مجازاتت كنم؟
-            مجازات؟
-            بلللللللللله!
-            چرا؟
-            "چ" چسبيده به "را "
چشمام و بستم و گفتم هوم...
كه پيشاني ام را بوسه زد و گفت مهسا تو ادمو سكته ميدي!چرا با مرتضي بيرون رفتي؟
من نرفتم به زور رفتم.
-            يعني به زور بردنت؟
-            نه يعني روم نشد بگم خجالت ميكشم!
-            تو و خجالت؟
دستام و ول كرد يكدفعه پريدم روش و انداختمش روي تخت و روش افتادم!
-            مهسا برو كنار
-            كه بزني؟
-            آره اگه خودت بري به نفعته1
مامان امد توي اتاق و با اخم گفت :بلند بشيد بچه هاي بي حيا..بلند بشين ببينم
امير و مرتضي با هم دوست هستند .امير چهار سال از من بزرگتره و ما هم خواهر و برادريم هم دوتا دوست صميمي
صداي زنگ خونه دوباره آمد .پيرماما در را بازكرد فاطمه خانم بود.مادر مريم و مرتضي.
آمد و با مامان و پير ماما صحبت ميكرد امير بيرون رفت و منم نشستم تا تكاليفم را انجام بدهم.كه شنيدم ميگفت چشم ما فردا شب با حاج آقا مزاحم ميشيم
مامان:اختيار دارين شما مراحميد .اين حرفا چيه.!
اهميتي ندادم تا اينكه فاطمه خانم رفت و با صداي بسته شدن در انگار ابي را روي سرم ريخته باشن.چي؟فردا شب با حاج آقا مزاحم ميشيم؟؟يعني چي؟
شب وقتي بابا امد خونه همه توي حياط نشسته بودند
مامان:امروز فاطمه خانم آمده بود
-            اين كه طبيعي
-            نه....واسه خواستگاري فردا شب اجازه ميخواستن
چايي پريد تو گلوي آقاجون.و گفت واسه چي؟
-            گفتم كه...
-            صداي در امد.امير بود .رفت و كنار انها نشست
-            واسه خواستگاري ديگه
امير:كيا؟كجا؟كي؟كدوم بي عقلي؟
مامان:درست حرف بزن امير
امير:راست ميگم كدوم ناقص العقلي مهسا را ميخواد؟يا نه...حتما قضيه چيز ديگه اي است
بابا:امييييييييييير؟!
امير:چشم...كي مامان؟
-            مرتضي
-            هان؟خودش خواسته؟
-            مثل اينكه خودش ميخواد
حالا باز خوب بود امير عقلش رسيد بپرسه.خيالم راحت شد منم مرتضي را دوست داشتم يه پسر مهربون و خشن و خوش چهره و همه چي تموم البته واسه ازدواج.
پيرماما:مرتضي هم آشناست و هم خانواده دار و با تحصيلاته و هم شغل داره و خونه و زندگي و ماشين.در كل پسر خوبيست.
بابا:آره پسر خوبيه حالا بيان ببينيم خود مهسا چي ميگه.
پيرماما:آره خوبه هم جوونا از گناه دور ميشن هم ميتونيم بگيم...چيز بگيم يه مدت عقد كرده بمون كه....آره...
امير:ببخشين من برم بخوابم
صداي در اتاق منو به خودم آورد نشستم پشت ميز تحرير و گفتم بيا
-            سلام عروس خانم
-            سلام.چي؟
-            وانمود نكن كه هيچي حاليت نيست من كه ميدونم گوش ميدادي.
-            نخير
-            مرتضي ميخوادت.
-            هه...پس گلوش گيره...
-            دختره پر رو
-            چيه؟الان ميخواي رنگ و وارنگ بشم؟!
-            نه حد اقل...
-            مرتضي پسر خوبيه ؟
-            آره عاليه و همه چيز داره اما..
نایت اسکین

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

قلبم داشت واي ميستاد نكنه اون چيزي بدونه كه مامانم و بابا نميدونن و نظرشون عوض بشه واي خدا...
بجز چي؟
بجز عقل كه....
مداد و پرت كردم سمتش
-            خب چرا ميزني
-            از گفتن اين حرف كه" راجع به شوهرم درست صحبت كن."
خجالت كشيدم و سرم و پايين انداختم و گفت
بچه پررو...هنوز هيچ خبري نيست شوهر شوهر كرده....
ببخشيد....امير تنهام ميذاري؟
-            چشم
چقدر دوست داشتم مريم را ببينم .شب را با شمردن ستاره ها سپريش كردم . به زور خوابم برد.صبح به صداي زنگ گوشي بلند شدم اين يعني ساعت هفت شد و بايد بلند بشم!
آماده شدم و سركوچه رفتم اما مريم نبود روم نشد زنگ خونشون را بزنم تنها به مدرسه رفتم و به شب فكر ميكردم
اون روز مريم مدرسه نيومد
بعد مدرسه رفتم خونه و كليد و انداختم توي قفل در.پير ماما داشت گلدان ها را آب ميداد و مامان خونه را مرتب ميكرد خيلي ساده سلام كردم و رفتم توي اتاقم
امير گفت:مامان اين مهسا داره شوهر ميكنه عقلش داره كامل ميشه .با اين حرف امير برگشتم و پريدم روش و گفتم داداش تو يه روز به ما كار نداشته باشي روزت شب نميشه.!
مامان:مهسا اونو ول كن برو تا ظهر هر كاري داري انجام بده و بعد به ماهم كمك كن و اماده شو.
رفتم توي اتاق و كامپيوتر را روشن كردم و موسيقي گذاشتم .لباس هام را عوض كردم و به رخت آويز اويزان كردم.
و اتاق را مرتب كردم و ميوه ها را شستم و وسايل را آماده كردم.
ساعت سه بعد از ظهر بود و من شروع كردم تا تكاليفم را انجام بدم ساعتي گذشت و رفتم تا دوش بگيرم و تا يك ساعت جلوي آيينه روي تيپ و قيافم كار ميكردم .من رنگ هاي ضد هم را خيلي دوست دارم .غروب بود و همه چيز مرتب بود.گوشي را به شارژ زدم و دوباره جلوي اينه رفتم .اما از لباس هام راضي نبودم دوباره عوض كردم.شلوار لي مشكي.تونيك سفيد و قرمزو شال سفيد را پوشيدمو عطر مورد علاقه ام را زدم يعني با عطر دوش گرفتم .هي وضعم بد نبود موهام و شانه كردم و خط چشمي كشيدم و يكم خرت و پرت هم توي دستام انداختم .راضي نبودم از وضعم اما خب چيكار كنم!خواستگاريه نه عروسي تازه وقتي هم نمونده بود تا دوباره عوض كنم.امير آمدصداش بلند شد مهسا ينجوري؟
آره ،مگه چيه؟
با چادر ديگه ،يادم نبود
هان؟
چادر
امير خواهش ميكنم اذيت نكن
مامان مهسا اينطوري ميخواد بياد....مامان....
اصلا به تو چه
مامان:چتونه باز شما به هم مي پريد
امير :اين با اين وضع نياد ها
مامان:نه ميخواد چادر بپوشه
بعد هم از اتاق بيرون رفتن اين يعني اينكه من مجبورم چادر بپوشم
خيلي زود شب شد و من داشتم آهنگ گوش ميدادم كه صداي در اومد.دلم ريخت .يعني امدند!امير و بابا رفتند و در را باز كردند .مامان چادرش را پوشيد
در اتاقم را باز كرد و گفت اون ضبط و خاموش كن.صداش و كم كردم و رفتم جلوي آينه و از استرس كلي با ادكلن دوش گرفتم.يه مدت كوتاهي گذشت و مامان امد و گفت بيا چايي را ببر
-            نه
-            چي نه؟
-            مامان چايي را خودت ببر
-            پس ميوه را بيار
-            باشه

نایت اسکین
-            چند دقيقه بعد من رفتم وميوه هايي را كه از قبل چيده بوديم را برداشتم و چادرم را پوشيدم و وارد اتاق شدم و سلام كردم
-            سلام دختر قشنگم
بشقاب ها را چيدم و ميوه را جلوي حاج آقا و فاطمه خانم گرفتم و بعد هم جلوي مرتضي گرفتم .كه فاطمه خانم گفت :دخترم بيا كنارم بشين .رفتم و كنار فاطمه خانم و مامان نشستم و بعضا زير چشمي به مرتضي نگاه ميكردم و ميفهميدم اونم منو ديد ميزنه!
بابايي و حاج آقا گفتن اگه اجازه بدين اين دوتا جوون با هم حرف بزنند.كه بابا گفت دخترم آقا مرتضي را راهنمايي نميكني؟!
بلند شدم و جلوتر از مرتضي رفتم به اتاق و به داخل اتاق دعوتش كردم.رفتيم و روي مبل نشستيم و بعد يك سكوت كوتاه كه ديدم مرتضي زياد خجالت ميكشه بهش نگاه كردم و گفتم سلااام!
واي كلي خجالت كشيدم آخه دختر خودتو كنترل كن حتما بايد چيزي بگي؟!!!
مرتضي:سلام از بنده است!
يكم خنديديم و گفت:من خنده ي قشنگت و دوست دارم.
-جدي؟لطف داري!
- واقعا.حالا من نظراتم و بگم يا شما ميگين/
- شما بفرما.هرجا مخالف بودم ميگم!
چشم.بذاريد چيزايي كه واسه يه دختر و پسر خيلي مهمه را بگم.
سكوت كردم و ادامه داد.
به نظر من شما يه دختر ايده ال هستيد و روابط عمومي بالايي داريد و زير سلطه كسي نميرين.واين خوبه؛من نميگم ماديات مهم نيست ولي معنوياتن مهمترين چيز هست. از ماديات من توي اين دنيا يك معلم هستم و حقوق مناسبي هم دارم و وسايل مورد نياز شروع يك زندگي را دارم اما چيزهاي مهمتري كه گفتم اينه كه دوست دارم خانم مهربون،با اخلاق،صبور ،تحصيل كرده و با حجاب داشته باشم .كه با خصوصيات شما تا حدي مطابقت داره.حالا شما بفرماييد

 


نایت اسکین

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

.مرتضي دستم را گرفت و وارد اتاق شديم و با همه سلام عليكي كرديم و رسيديم به مبل هايي كه گذاشته بودند
و نشستيم و مرتضي دستم را ول نميكرد منم دوست نداشتم دستش را ول كنم اما خب زشت بود!دستم و از دستش در آوردم و با دستاي خودم بازي ميكردم تا از شر حرفاي خاله زنكي بعضي ها خلاص شده باشيم!
با صداي ياالله مرتضي رگ غيرتش متورم گشت!چادر را روي سرم انداخت و يه بسم الله زير لب گفت .عاقد آمد و همه كنار هم دور سفره ايستاده بودند.
عاقد شروع كرد به خواندن و شروط را ذكر كرد و صيغه ي عقد را جاري كردو
منم بعد از اينكه همه ي كار ها را انجام دادم و گل اوردم و گلاب آوردم خيلي آهسته و با آرامش گفتم با اجازه ي باباي و ماماني و بزرگترهاي مجلس ....بله...صداي دست بلند شد و  عقد نامه را داد تا امضاء كنيم و بعد آخرين امضا صداي جيغ و دست بلند شد.حلقه ها را آوردند و انگشتر ها را انداختيم و بر پيشاني ام بوسه زد و بعد عمه خانم آمد و يك گردنبند به گردنم بست و روبوسي كرد و مامان هم يك انگشتر بهم داد.و جشن مفصلي بود .من و مرتضي به حياط رفتيم .پير ماما امدو دومرتبه با من و مرتضي روبوسي كرد و گفت:اميدوارم هميشه شاد باشين و به پاي هم پير بشين.
آقا مرتضي حالا شما هستين و اين دختر ما.اذيتش نكني،!همديگرا هميشه دوست داشته باشين و توي هر شرايط پشت هم باشين .راستي مرتضي جان...راستش...الان مهسا از نظر شرعي و قانوني همسر رسمي توست.ولي خب...ديگه...چيز...چيز....پير ماما كلافه شده بود نميدانست حرفش را بايد چطوري بگه.ادامه داد ببين مرتضي جان اين مهساي ما خيلي شر و حرف گوش نميده البته حرف شما را بايد گوش كنه مرتضي بهم چشمك زد.خانومي داشته باش.!يه نيشخند زدو و گفتم هه..!
پيرماما گفت :اصلا نميدانم چي دارم ميگم.ببين آقا مرتضي ....مرتضي در حال سرخ شدن بود گفت:«باشه،چشم.متوجه شدم ،خيالتون راحت.من مهسا را دوست دارم و اذيتش نميكنم و حرف شما هم روي چشم.»
پيرماما:آخ خدا خيرت بده!ببين چه كارهايي را به گردن من مي اندازند.باشه خيالم راحت شد انشالله خوشبخت بشين و خوش باشين و بعد به اتاقش رفت منروبه مرتضي گفتم:چي شد؟چي گفت؟تو چي و فهميدي؟واقعا چيزي .و فهميدي؟به نظرم قاطي كرده بود!
-            چند تايي سوال مي پرسي؟!!آره من فهميدم
-            چي و؟
-            هيچي.!
-            پس تو هم نفهميدي!
-            خنديد و دستم و گرفت و به اتاق من رفتيم همان اتاقي كه قراره ما تا يك مدت_عروسي_انجا باشيم.
-            روي تخت نشستيم و مرتضي يه نگاه به ساعت انداخت و گفت فكر كنم همه خوابيدن در حالي كه داشت پيرا هنش را در مي اورد رو به روي من نشست و گفت مهسا خيلي دوستت دارم.لباسش را گرفتم و به رخت آويز آويزان كردم.كنارم نشست و گفت بالااخره به دستت آوردم .خدا رو شكر.
-            من هنوز نميدونستم چرا اما خجالت ميكشم.
-            سرم را روي پاهاش گذاشت و گفت تو با اين همه سنجاق و گل سر كلافه نميشي؟
-            چطور؟نه خب!كلي درد تحمل كردم تا اين ها را روي سرم چيدن.سرماي آب و گرماي سشوار تحمل كردم!!!
-            خنديد و گفت:الهي بميرم!خب سر ساده مگه چي ميشه؟
-            آنوقت كه...
همه ي سنجاق ها را باز كردم و صورتم را شستم و به اتاق برگشتم .روي تخت خوابيده بود.فكر كردم خوابه؛رفتم تا پتو را روش بكشم بلند شد و به پهلو دراز كشيد و گفت چقدر خوشگل شدي!
-            آدم با اون همه آرايش قشنگ ميشه!
-            نه اين طور نيست اگه با من و براي منه كه من اين طوري دوست دارم
روي تخت كنارش نشستم از برق چشماش هم ميترسيدم هم پر از محبت بود.دسش و روي موهام كشيد و گفت بخواب عزيزم خسته شديم ها!كنارش دراز كشيدم و از پنجره بيرون را نگاه ميكردم .دستش را زير سرم گذاشت و نفهميدم كي خوابمان برد.
صبح روز بعد كه بيدار شدم مرتضي نبود!حتما پايينه.
مهسا بيدار شدي؟بيا صبحانه
صداي مادرم بود بلند شدمو به حياط رفتم .كنار حوض آبي به دست و صورتم زدم و به آشپزخانه رفتم.مرتضي نبود
-            مامان،مرتضي كجاست؟
-            سلام،صبح بخير
-            سلام ببخشيد.صبح بخير.صبح همگي بخير.نگفتي؟
-            صبح ِزود زنگ زدند و گفتن بايد به مازندران برود و اسه گرفتن يك سري پوشه و مدارك
-            چي؟همين جوري رفت؟بدون خداحافظي؟صندلي و كنار زدم و بلند شدم و گفتم به درك!اصلا من ميرم دوش بگيرم.چايي پريد تو گلوي اميركه داشت مي خنديد.گفتم:كوفت به چي ميخندي؟
-            به عروس عصباني!
صداي مرتضي بود برگشتم پشت سرم بود.دوست داشتم هم امير و هم مرتضي را بزنم اما مرتضي بغلم كرد و صندلي و كنار زد و گفت بشين صبحونت را بخور جوجوي عصباني!
من جوجه نيستم .بد!
-            چيه؟دوستم داري؟
-            دوست دارم بگم نه!بلكه حرصت در بياد اما خب حقيقت تلخه،اره دوستت دارم
امير:چقدر تلخي حقيقت شيرينه!
-            آفرين انيشتين!
مرتضي:من چايي!

نایت اسکین

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 


قلب عاشق میشکند...رفته رفته روبه نابودی...تنها یاد او...جان کندن از این دنیای خاکی را سخت میکند....


تازیانه شبنم.رمان1
تازیانه شبنم.رمان 1
شاید نوازش نسیم.رمان2
شاید نوازش نسیم.رمان2
قلب مجنونم.رمان3
قلب مجنونم.رمان3
برگی از بی اعتنایی عشق
برگی از بی اعتنایی عشق
عاشقانه ها...
عاشقانه ها...

 

بارووون

 

 

 

sms.
شب ازدواج و لباس عروس و عشق واقعی گذشته...
یه خبر...یه شتاب...یه حسرت...
ساز مخالف
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم.خواشتگاری!
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم..
شاید نوازش نسیم..

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 62
بازدید ماه : 59
بازدید کل : 26279
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



شابلون فرنچ ناخن خرید عینک خرید عینک های آفتابی